محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و برای استراحت به اتاقش پناه برد . -خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردی؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود. آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهای دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی خواست و نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان نداشته باشد، بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز درباره فرشته به مادر حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی تصمیم بگیرد و حالا با اینکه هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با کسی صحبت کند و چه کسی بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست داشت به همراه فرشاد به پاتووق همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین می خواست خبر نامزدی قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندی زد و از اینکه او در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس برای رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی برای رفتن به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودی به منزل برود. از طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست وسط خیابان پارک کرده بودند و چراغهای آن روشن بود. برق چراغهای خیابان قطع بود و نور قوی خودرو جلب نظر می کرد تاریکی شب و نور قوی چراغ که مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صدای شدیدی به حرکت در آمد و محمد در کمال حیرت متوجه شد که درست به طرف او می آید برای هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت، با آن خودرو تصادف خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب کرده بود. درست در آخرین لحظه ای که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صدای ترمزی شدید در گوشش پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردی هوا دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود و پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند. بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط شد چراغهای پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که حس کرد بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوا
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
سلام من سیناحسینعلی پور هستم متولد17_3_1371 نویسنده این وبلاگ مرسی از اینکه به وبلاگ ماسرزدید
تير 1391 خرداد 1391 Authorsهانیه زهرا مریم Links
SpecificLinkDump
حمل ماینر از چین به ایران
کاربران آنلاین: بازدیدها :
<-PollItems->
|