رویای محال13






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

- نازنین جان،بیداری عزیزم؟
چشمانش را گشود. ملینا گوشه تخت نشست،دستش را در دست گرفت و با نگرانی گفت:
- تب داری . اخه دختره دیوونه کدوم آدم عاقلی تو هوای سرد پاییزی،پنجره ی اتاقشو تا صبح باز میذاره که تو گذاشتی؟
نازنین آهسته گفت:
- بعضی وقتا عاشقی آدمو دیوونه می کنه.
ملینا با تاسف گفت:
- فراموشش کن.
- چی رو فراموش کنم؟ خودمو؟
بغض سنگینی که گلویش را می فشرد ،فرو داد و با لخند تصنعی گفت:
- حالا چی کارم داشتی عروس خانوم که اول صبحی مزاحمم شدی؟
- اول صبح؟ خیلی رو داری!
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- نازی خبر داری چی شده؟ دیشب فرهاد دوباره تورو از پدرت خواستگاری کرده،پدرت هم بهش گفته که امشب بیاد خونه تون و رسما تو رو خواستگاری کنه. فرهاد دیوونه هم قراره امشب رسما بیاد خواستگاریت.
- ای کاش پوریا هم اندازه ی فرهاد دوستم داشت.
- ای بابا،منم که هر چی می گم تو می رسی به... بگذریم،حالا می خوای چه کار کنی؟ باز هم جوابت منفیه؟ البته با اون شناختی که از تو دارم می دونم همیشه حرفت یکیه.
نازنین لبخند تلخی زد و گفت: 
- ولی این بار و در این باره نظرم تغییر کرده. من پوریا رو دوست داشتم ولی اون دوستم نداشت. حالا فرهاد دوستم داره و من یک بار می خوام به حرف عقلم گوش بدم،نه قلبم. بسه تا حالا هر چقدر با قلبم تصمیم گرفتم،بسه هر چقدر قلبم شکست و غرورم خورد شد.
- مطمئنی انتخابت درسته؟ مطمئنی که بعدا پشیمون نمی شی؟
- دیگه مطمئن نیستم چی درسته و چی غلط!
- نازی ناراحت نشیا،ولی فکر می کنم تو به خاطر اینکه دیشب پوریا رو با تینا دیدی،داری این طور می کنی. می خوای خودتو به خاطر عشقت به پوریا تنبیه کنی.
- نه فقط می خوام زندگی کنم،نه می خوام خودمو تنبیه کنم و نه می خوام از کسی انتقام بگیرم ،فقط می خوام...فقط می خوام...
در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند،ادامه داد:
- خسته شدم از همه چیز . از اینکه این همه مدت کسی رو دوست داشتم که هیچ علاقه ای بهم نداشت،از اینکه گول حرفاشو خوردم و باورم شد که اونم عاشقه ،اما نبود. هیچ وقت عاشق نبود،ولی حالا واسه فهمیدم و باور واقعیت خیلی دیره،دیگه خیلی دیره!
ملینا او را در آغوش گرفت و با بغض گفت:
- گریه نکن عزیزم. من مطمئنم مث همیشه تو بهترین کارو می کنی.
نازنین در حالی که آرام اشک می ریخت،زمزمه کرد:
- نمی دونی چه عذابی می کشم ملینا، نمی دونی.


* * * * * *

آن شب هم هم مانند تمام شب هایی که فرهاد به خانه شان می آمد بود، با این تفاوت که این بار به عنوان خواستگاری آمده بود. نازنین دلش نمی خواست از اتاق خارج شود. هنوز هم فرهاد را با پوریا مقایسه می کرد و در آخر به این نتیجه می رسید که پوریا با تمام بدی هایش از همه بهتر است. کنار پنجره نشسته و به خاطراتش می اندیشید. خاطرات شیرین و فراموش نشدنی ای که تکرارشان غیر ممکن بود. با صدای در به خود آمد.
- نازی می تونم بیام تو؟
قبل از اینکه حرفی بزند،نیما خشمگین وارد اتاق شد.
- چرا این کار رو کردی؟
نازنین خونسرد گفت:
- چی کار کردم؟
- خودتو به اون راه نزن. تو که تا دیروز از فرهاد بدت می اومد، حالا چی شده امشب آقا با اجازه ی شما اومده خواستگاریت؟ مگه تو نبودی که می گفتی حق نداره حتی حرف خواستگاری رو بزنه،اکا حالا اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟ حتما جوابت هم مثبته،نه؟
نازنین در حالی که به حیاط خیره شده بود با بی تفاوتی گفت:
- آره ،مگه اشکالی داره؟
نیما با ناباوری گفت:
- آره؟!اصلا باورم نمی شه. نازی می فهمی داری چی کار می کنی؟خودت بهتر از من می دونی که فرهاد چه جور آدمیه.
نازنین با بغض گفت:
- هر چی که باشه از پوریا بهتره. اون نفهمید با دروغاش چی به روزم اورد و بعدش راحت ازم گذشت. دیدی،دیدی دیشب چه ساده منو شکست و تو... از تو توقع نداشتم دعوتش کنی و با اینکه می دونستی با من چه کار کرده،اون طور خوب و دوستانه باهاش برخورد کنی و من...
بغض راه نفس کشیدنش را گرفته بود.
- نازی بس کن. اون طوری ها هم که تو فکر می کنی نیست. پوریا دشمن ما نیست که بخوایم دیگه باهاش رابطه نداشته باشیم یا اینکه از رفتار دوستانه ی من باهاش انقدر ناراحت بشی که وسط مهمونی پاشی بری.
- دشمن تو شاید نباشه،ولی دشمن من....
- چرت و پرت نگو، اون هنوزم تو رو دوس...
- بس کن نیما،دیشب ندیدیش؟ اون اگه منو می خواست تینارو انتخاب نمی کرد. کیو می خوای گول بزنی،منو یا خودتو؟ خسته شدم از بس با این حرفای پوچ خودمو گول زدم. چرا می خوای دوباره خودمو گول بزنم و بگم دیدن پوریا کنار تینا به عنوان نامزدش دروغه؟
- حالا فکر کردی اگه با فرهاد ازدواج کنی،همه چیزدرست می شه؟ یا اینکه می خوای انتقام بگیری؟
نازنین پوزخندی زد و گفت:
- از کی؟ از پوریا؟نه،اون تو انتخاب آزاد بود،مث همه. مهم نیست چی به روز دلم آورد. می خوام خودمو تنبیه کنم تا دیگه راحت گول حرفای رنگارنگ آدمارو نخورم. چه ساده بودم که باور کردم پوریا هم عاشقه.
- نازی چرا نمی خوای باور کنی پوریا هنوز دوستت...
نازنین با خشم جرفش را قطع کرد:
- بس کن نیما،تو هم می خوای خوردم کنی؟ تو هم می خوای لِهَم کنی؟بابا پوریا متعلق به کس دیگه ست. من دیگه حق ندارم دوستش داشته باشم،حق ندارم بهش فکر کنم. چرا می خوای حالا که خودمو راضی به این ازدواج لعنتی کردم،پشیمونم کنی؟ چرا می خوای باور کنم هر چیزی رو که با چشمای خودم دیدم،دروغه،اون وقت حرفای تو راسته؟نه،نمی خوام گوش بدم. نمی خوام باور کنم. حالا هم خواهش می کنم تنهام بذار. به کسی ربطی نداره من می خوام چکار کنم. به کسی ربطی نداره که برای چی می خوام با فرهاد ازدواج کنم.
نیما به طرف در رفت و با تاسف گفت:
- نازی کارت اصلا درست نیست. تو واقعیت رو نمی دونی و هر جوری که دلت می خواد می بُری و می دوزی.
- آره نمی خوام هم بدونم. زندگی خودمه و به خودم مربوطه چیکار می خوام بکنم.
نیما با ناراحتی از اتاق خارج شد. صدای باران که بر روی سنگفرش حیاط می بارید. با صدای ریزش اشک بر روی گونه ی نازنین در هم آمیخت. با صدای در سریع اشکهایش را پاک کرد:
- بله؟!
- نازی جان ،فرهاد خان اومدن،بیا عزیزم.
آهسته گفت:
- الان می یام.
نمی دانست چرا پاهایش توان حرکت نداشت؟ چرا دلش اینگونه می تپید؟ گویی تمام اعضای بدنش از قلبش فرمان می گرفتند که دست به دست هم داده بودند تا از رفتنش خودداری کنند.
به سختی برخاست و لباس ساده ای به تن کرد. نگاهی در آینه به چهره ی رنگ پریده و بی روح خود انداخت. لبخند تلخی در آینه به عکس خود زد و آهسته گفت:
- می خوای خودتو به خاطر عشقت تنبیه کنی؟ می خوای به وسیله ی کس دیگه ،عشق و از دلت بیرون کنی؟
آه سردی کشید و آرام زمزمه کرد:
- نمی تونی.
آهسته به سمت در رفت. به آرامی قدم بر می داشت. مسیر اتاقش تا سالن ،از همیشه طولانی تر به نظرش می رسید.
- سلام.
فرهاد برخاست و در حالی که با شیفتگی خاصی نگاهش می کرد،لبخندزنان جوابش را داد. آقای فرزان گفت:
- بهتری دخترم؟ بیا بشین کنار بابا.
نازنین بی توجه به فرهاد که هنوز ایستاده بود و نگاهش می کرد،کنار آقای فرزان نشست . ژیلا در حالی که سینی چای به دست داشت،وارد سالن شد و خطاب به فرهاد با لبخند گفت:
- فرهادخان ،چرا سرپا وایستادین؟ بفرمایین بشینین.
و در حالی که سینی چای را جلوی فرهاد گرفته بود،گفت:
- چایی داغ توی این هوای سرد خیلی لذت بخشه.
فرهاد فنجانی پای برداشت و با متانت تشکر کرد. وقتی سینی را جلوی نازنین گرفته بود،آهسته گفت:
- امشب خواستگاری توئه،اما من چای آوردم. حالا چرا اقدر اخم کردی؟ حالا فکر می کنه...
صدای آقای فرزان باعث شد ژیلا حرفش را قطع کند.
- دخترم ،فکر می کنم بدونی چرا فرهاد خان امشب تشریف آوردن اینجا.
نازنین نگاهی گرا به فرهاد که خیره به او می نگریست،انداخت. لبخند تلخی زد و گفت:
- ایشون که دیگه اینجا خونه ی خودشونه،برای اومدنشونم فکر نمی کنم دلیلی لازم باشه.
ژیلا با خشم غرید:
- نازنین این چه حرفیه که می زنی؟
آقای فرزان در حالی که می کوشید خونسرد باشد ،گفت:
- من به فرهاد جان گفته بودم اگه واقعا تورو دوست داره،باید به رسم ما ایرانی ها رسما بیاد خواستگاریت. حالا هم برای اثبات علاقه ش به تو اینجاست. من و مادرت حرفی نداریم،چون فرهاد جان اونقدر آقاست که جایی واسه حرف باقی نمی مونه ولی نظر تو شرطه.
سکوت سردی در فضا حاکم بود. نازنین بدون اینکه چیزی بگوید به زمین چشم دوخته بود. چهره ی پوریا هر لحظه پیش چشمش پررنگ تر می شد. قلبش اجازه ی حرف زدن را به زبانش نمیداد. تمام وجودش یخ زده بود. آقای فرزان این سکوت سنگین را شکست:
- با اینکه زا قدیم گفتن سکوت علامت رضایته،اما بهتره بری و با آقا فرهاد یه صحبتی بکنی و اون وقت نظر قطعیتو بدی.
فرهاد برخاست و منتظر نازنین شد. ژیلا با لبخندی تصنعی گفت:
- نازنین جان،آقا فرهاد منتظرن.
نگاهی به چهره ی منتظر فرهاد انداخت و بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت:
- من حرفی ندارم،من با این ازدواج موافقم.
صدای دست زدن ژیلا فضای سرد سالن را پر کرد. فرهاد با ناباوری به نازنین چشم دوخته و باور نداشت درست شنیده باشد. ژیلا با خوشحالی برخاست،ظرف شیرینی را برداشت و در حالی که به چهره ی متعجب فرهاد می نگریست با خنده گفت:
- بفرمایید آقا فرهاد دهنتون رو شیرین کنین. امیدوارم خوشبخت بشین.
نازنین در حالی که بغض سنگینی گلویش را می فشرد،برخاست و در مقابل چشمان متعجب آقای فرزان،ژیلا و فرهاد با عجله به طرف اتاقش رفت. در را قفل کرد و بر روی تختش افتاد.
چقدر راحت کابوس هایش رنگ واقعیت گرفته بودند و چه زود رویاهایش نابود شدند. حتی فرصت نشد نگاهی به خاطراتش بیندازد،همان خاطراتی که حالا آرزوی تکرارشان را داشت. چرا با دلش لج کرد؟ احساس پشیمانی،وجودش را دربرگرفته بود. دلش می خواست برمی گشت به سالن و به همه می گفت که اشتباه کرده . او فقط پوریا را می خواست حتی همان پوریایی را که با نگاه سردش آتش به وجودش زده بود. همان پوریا بی رحمی که قلبش را له کرده بود.
صدای پوریا در سرش پیچید:
- تو هم یه سرگرمی بودی مث بقیه.
- نه،من سرگرمی نبودم. حالا بهش ثابت می کنم که بدون اونم می شه زندگی کرد . آره میشه،می شه...تازه خودم خواسته بودم که اگه از من بهتر رو دید بره سراغش و منو ول کنه. خب اونم همین کار رو کرد.
صدای هق هق گریه اش در میان صدای رعد و برق گم شد. سرش را میان بالش فرو برد و گریست،بر قبر خاطراتش گریست. حالا همه چیز تمام شده و او باید به آینده ای که هیچ وقت دوست نداشت ساخته شود بیندیشد. آینده ای باید با فرهاد می ساخت.


* * * * * *

روزهای تلخ و دردآور نازنین سپری می شد. حتی نمی توانست تصور کند همسر فرهاد شود،اما گویی تقدیر طور دیگری برایش رقم خورده بود. بله بران و بعد هم عقدکنان ،آن قدر سریع اتفاق افتاد که باورش هم نمی شد. فرهاد به خواسته اش رسیده و حالا برای جشن عروسی و بازگشت به آمریکا به همراه همسر زیبایش لحظه ها را می شمرد، اما نازنین برای کند شدن حرکت زمان دعا می کرد. حالا دیگر می دانست راهی برای بازگشت نیست.
می دانست دیگر حق ندارد حتی به پوریا فکر کند،ولی نمی توانست جلوی هجوم خاطرات شیرینش را بگیرد. هنوز هم در تنهایی اش به پوریا می اندیشید. به پوریایی که عاشقش بود.
آخرین دیدارشان ،شب عقدکنان نیما و ملینا بود و حالا آن از آن زمان چهار ماه می گذشت.
در این چهار ماه سعی خود را برای فراموش کردن پوریا کرده بود و اکنون می دانست که از یاد بردن خاطراتش محال است. بدون اینکه بخواهد لحظه هایش را با یاد پوریا می گذراند. فرهاد به هر شکلی می کوشید علاقه اش را به او ثابت کند. می دانست نازنین هیچ احساسی به او ندارد. اما او سعی خود را برای ایجاد علاقه می کرد. فکر می کرد با کنار کشیدن ناگهانی پوریا،میدان برای او باز شده و می تواند جای بی مهری های پوریا را با محبت خود برای نازنین پر کند.
- نازی جان خسته نمی شی کنار پنجره؟ حالا که پات بهتر شده،بیا بریم بیرون. راه رفتن زیر برف خیلی شاعرانه س.
نازنین بدون اینکه نگاهش کند،گفت:
- من از برف خوشم نمیاد.
فرهاد با خنده گفت:
- ولی همه یدخترا از راه رفتن زیر برف خوششون می یاد.
نازنین با بی تفاوتی گفت:
- پس با همون دخترایی که خوششون میاد برو پیاده روی.
فرهاد کنارش نشست ،دستش را در دست گرفت و با مهربانی گفت:
- من ناراحتت کردم.
نازنین دستش را از میان دستان او بیرون کشید و آرام گفت:
- نه.
- نازی ،من و تو از لحظه ای که نامزد شدیم حتی یک بار هم با هم نرفتیم بیرون. مثل نیما و ملینا. چرا تو از من بدت میاد؟
- کی اینو گفته؟
- من این جور احساس می کنم.
- اشتباه احساس می کنی.
سپس برخاست.
- چرا حتی از حرف زدن با من هم فرار می کنی؟
- فرار نمی کنم. فرهاد می شه تنهام بذاری،خسته م. می خوام بخوابم.
فرهاد در حالی که با ناراحتی از اتاق خارج می شد،نگاهش کرد و آرام گفت:
- تنهایی بهانه ست،می خوای به پوریا فکر کنی.
نازنین خود را به نشنیدن زد،بر روی تختش افتاد و چشمانش را بست. کنار فرهاد بی قرار بود و از سردی رفتارش عصبانی و خسته! فرهاد که قبل از ازدواج او را با تمام رفتارهای خوب و بدش قبول داشت،حالا برای همه چیز بهانه می تراشید. او نازنین را بدون خاطره،بدون تنهایی و فقط برای خودش می خواست و این برای نازنین غیرممکن بود. فرهاد تصور می کرد با گذشت زمان همه چیز تمام میشود،اما حالا می دید که نمی شود و به این امید که با رفتن به آمریکا و دور کردن نازنین از هر چیزی که او به یاد گذشته اش بیندازد،در انتظار روز عروسی بود.
لحظه هایی که فرهاد در خانه ی آقای فرزان سپری می کرد،نیما در خانه نبود. بیزار از رفتار فرهاد و ناراحت و عصبی از انتخاب ناگهانی نازنین که از نظر او به انتقام بیشتر شبیه بود. ترجیح می داد خارج از خانه باشد. یک شب وقتی فرهاد مثل همیشه برای خواب مجبور بود به اتاق مهمان که در طبقه ی پایین بود،برود،ژیلا صدایش زد:
- فرهاد جان یه لحظه بیا ،من و فرزان یه حرفی باهات داریم.
فرهاد داخل سالن شد و بر روی مبل نشست. آقای فرزان با لبخند گفت:
- هنوزم اجازه نداری شب تو اتاقش بمونی؟
فرهاد ناراحت لبخند زد و گفت:
- من روز اجازه ندارم تو اتاقش باشم،چه برسه به شب! اون ترجیح می ده شب هاشو تنها با خاطراتش کنار پنجره بگذرونه.
ژیلا برخاست و گفت:
- نازنین هم شما رو دوست داره. تازه همه ی دخترا بعد از ازدواج اینطوری می شن.
- ولی بین ملینا با نازنین خیلی تفاوت هست.
- همه که مث هم نیستن.
آقای فرزان نگاهی به ژیلا انداخت و گفت:
- بگذریم،ما فکر می کنیم به مسافرت برای هردوتون خوب باشه،هم نازنین روحیه ش عوض میشه و هم تو می تونی بیشتر باهاش باشی.
فرهاد مکث کوتاهی کرد و گفت:
- نمی دونم شاید شما درست می گین ،ولی نازنین....
آقای فرزان با لبخند حرفش را قطع کرد:
- اون با ما،ژیلا نظرش اینه که نیما و ملینا هم باهاتون بیان. این طوری مطمئنیم با وجود ملینا،نازنین هیچ وقت نه نمی گه. خب نظر تو چیه؟
- خوبه،پدرم یه ویلا تو شمال داره که دلم نیومد بفروشمش ،فکر می کنم اونجا خوب باشه. مخصوصا اینکه دخترها از دریا خوششون میاد و اون ویلا هم کنار دریاست.
ژیلا با خنده گفت:
- شما خوب دخترا رو می شناسین.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
- همه دخترا به جز نازنین!


* * * * * *

نیما مخالف این سفر بود.
- نیما جان خواهش می کنم به خاطر نازنین. تازه آب و هوای خودمون هم عوض میشه.
کلافه نگاهی به ملینا که ملتمسانه نگاهش می کرد،انداخت و گفت:
- من از این پسره خوشم نمی یاد به کی بگم؟ از نازنین هم دل خوشی ندارم . خواهش می کنم تو هم اینقدر اصرار نکن.
ملینا با قهر گفت:
- خوبه خودت می دونی که چرا نازنین به فرهاد جواب مثبت داد. اون بیچاره گناهی نداره،اما تو نمی دونم چرا نمی خوای اینو بفهمی که مقصر همه ی این اتفاق ها پوریا بوده.
- باشه،قبول ،مقصر پوریا بود، اما نازنین حق نداشت با خودش این کاررو بکنه. اونم مقصر بود که زود عقب کشید.
- چه حرفا می زنیا. یعنی می افتاد به پای پوریا؟
- نه اما...
ملینا کنارش نشست و خبره به چشمانش ملتمسانه گفت:
- نیما جان خواهش می کنم ،به خاطر نازی،ببینش روز به روز داره بی روحیه تر و پژمرده تر می شه. ژیلا خانوم می گه سفر می تونه روحیه شو عوض کنه،تازه چه ما بخوایم و چه نخوایم حالا دیگه همسر شرعی و قانونی فرهاده. شاید این سفر باعث بشه این یخ رفتار نازنین با فرهاد هم آب بشه.
- می دونی که برام فرقی نمی کنه.
- چرا برات فرق می کنه. نیمایی که من می شناسم خوب تر از این حرفاست. نیما خواهش می کنم.
نیما کلافه برخاست و گفت:
- باشه ،قبول شما بردین. برو این خبر رو به مامان هم بده تا خوشحال بشه.
ملینا در حالی که با خوشحالی از اتاق خارج می شد با خنده گفت:
- فدای شوهر مهربونم بشم. می دونستی خلی گلی آقا نیما؟
نیما لبخندی زد و گفت:
- برو دیگه،بیشتر از این زبون نریز خانوم.


* * * * * *

- نازی دیروز یکی از دوستام بهم تلفن زد. می خواد بیاد ایران برای دیدن تو. شاید تا جشنمون هم بمونه و با خودمون برگرده.
فرهاد وقتی سکوت نازنین را دید ،ادامه داد:
- لورا بهترین دوست من بوده.
نازنین آرام گفت:
- پس دختره.
- آره ،مگه برای تو فرقی می کنه. اونم برای من مث پوریا برای تو بوده،یه دوست خوب.
نازنین با خشم نگاهش کرد و آهسته گفت:
- ولی پوریا دوست من نبود. اون....
فرهاد لبخندزنان با کنایه حرفش را قطع کرد :
- اون عشقت بود،خب لورا هم معشوقه ی من بود. راستی سفر شمال رو کمی عقب انداختم تا اونم بیاد و با هم بریم،نظر تو چیه؟
نازنین برخاست و با عصبانیت گفت:
- نظر منم مگه برات مهمه؟ تو هر کسی رو که می خوای دعوت می کنی،منم چه بخوام و چه نخوام به این سفر لعنتی می بری.
- راستی نازی یادم رفت بگم پوریا و تینا رو هم دعوت کردم. مطمئن بودم که خوشحال می شی.
نازنین با خشم آرام غرید:
- فرهاد،چرا؟
فرهاد با بی تفاوتی گفت:
- چرا چی؟ خب هم عشق تو دعوته و هم معشوقه ی من! پس بی حساب شدیم.
نازنین آهسته گفت:
- اگه تا حالا شک داشتم،حالا مطمئنم که در انتخاب تو اشتباه کردم . تو مامور عذاب منی،نه؟
فرهاد برخاست و با خنده گفت:
- ولی من فکر می کنم بهترین انتخاب رو کردم و روزی می رسه که تو برای همیشه مال خودم می شی. هم جسمت و هم روحت!
و بدون اینکه منتظر جواب نازنین بماند،نگاهی به چهره ی برافروخته و خشمگین او انداخت و از اتاق خارج شد. نازنین با عصبانیت در حالی که می کوشید جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد، آهسته زمزمه کرد:
- جسممو شاید بتونی تصاحب کنی،اما روحمو ....نه!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:31توسط Sina | |